دخترکی که زخمی سنت های اشتباه بودی، دیدی که عشق معجزه کرد

نویسنده

هاله نژادصاحبی

The Writer

Hale Nejadsahebi

در این روزهای مسموم برای ما که زخمی سنت هستیم؛ وامق و دلفریب شدن یک گناه مقدس است.

نمی دانستم در این شهر، تنها کسی که راز شیدا شدن مرا نگه می دارد یک نجیب بی آبروست.

کاش می شد سوار بر تایگر خیال به آبان ماه برگشت و به دور از هر مخدر و سکون، در یک باغ آلبالو آزادانه نفس کشید.

امروز در خلوت کوچه شنیدم کودکی فریاد می زد “در این وادی تنها عشق بازی می کند!”

اطلاعات شخصی

advanced divider

در باره من

advanced divider

اومدنش توی زندگیم؛ مثل بخشیدن یه جون دوباره بود.
مثل احیای لحظه آخر…
مثل برگشت ماهی به دریا، اونم درست وقتی که داره توی خاک غلت میزنه..!
و من تازه فهمیدم که تمام این مدت خودمو زده بودم به خواب.
خیال می‌کردم دارم اونو به زندگی برمی‌گردونم اما…
اون داشت آروم و بی‌صدا زندگیم می‌شد.

روزهای مسموم

اتاق به شدت باز شد و به دیوار برخورد کرد. از صدای ترسناکی که ایجاد شد، هراسان روی تخت نشستم و به در نگاه کردم.

گلاره با صورتی خندان در حالی که دست به کمر زده بود به من نگاه می کرد. لبخندی زدم و گفتم: -تو کی قراره آدم شی؟

با لبخندی عریض به سمتم آمد و در آغوشم گرفت. دستانم را به دورش حلقه کردم و صورتش را بوسیدم. گلاره برایم زیادی عزیز بود! دختر عمویی که زندگی را به من یاد داده بود.

زخمی سنت

اومدنش توی زندگیم؛ مثل بخشیدن یه جون دوباره بود.
مثل احیای لحظه آخر…
مثل برگشت ماهی به دریا، اونم درست وقتی که داره توی خاک غلت میزنه..!
و من تازه فهمیدم که تمام این مدت خودمو زده بودم به خواب.
خیال می‌کردم دارم اونو به زندگی برمی‌گردونم اما…
اون داشت آروم و بی‌صدا زندگیم می‌شد.

عشق بازی می کند

اومدنش توی زندگیم؛ مثل بخشیدن یه جون دوباره بود.
مثل احیای لحظه آخر…
مثل برگشت ماهی به دریا، اونم درست وقتی که داره توی خاک غلت میزنه..!
و من تازه فهمیدم که تمام این مدت خودمو زده بودم به خواب.
خیال می‌کردم دارم اونو به زندگی برمی‌گردونم اما…
اون داشت آروم و بی‌صدا زندگیم می‌شد.

گناه مقدس

اومدنش توی زندگیم؛ مثل بخشیدن یه جون دوباره بود.
مثل احیای لحظه آخر…
مثل برگشت ماهی به دریا، اونم درست وقتی که داره توی خاک غلت میزنه..!
و من تازه فهمیدم که تمام این مدت خودمو زده بودم به خواب.
خیال می‌کردم دارم اونو به زندگی برمی‌گردونم اما…
اون داشت آروم و بی‌صدا زندگیم می‌شد.

وامق

اومدنش توی زندگیم؛ مثل بخشیدن یه جون دوباره بود.
مثل احیای لحظه آخر…
مثل برگشت ماهی به دریا، اونم درست وقتی که داره توی خاک غلت میزنه..!
و من تازه فهمیدم که تمام این مدت خودمو زده بودم به خواب.
خیال می‌کردم دارم اونو به زندگی برمی‌گردونم اما…
اون داشت آروم و بی‌صدا زندگیم می‌شد.

نجیب بی آبرو

عطر گلاب و بوی حلوایی که فضا را پر کرده بود حالش را بیشتر از قبل به هم میزد.

اصلا این روزها به طرز عجیبی دائماً حالت تهوع داشت اما تصور می کرد از شدت غمی است که مرگ آرش به جانش زده.

با یادآوری نبود آرش، باز هم مانند چهل روز پیش بغض کرد و در دل ضجه زد.

اما نایی برای باریدن نداشت. و البته اجازه ای !

آرشِ جوان مرگ اش، تنها نامزد به اصطلاح صیغه ای اش نبود.

او رفیقش بود، همراهش، قدرتش،کلامش

تایگر

سکوت ماشین را صدای شجریان قابل تحمل کرده بود و گرنه او بعداز زلزله بم و ماندن زمان زیادی زیر آوار از هر فضای ساکتی بیزار بود.

همان طور که هامین را با احتیاط در آغوش گرفته بود، از پنجره ماشین به بیرون نگاه کرد.

همان طور که هامین را با احتیاط در آغوش گرفته بود، از پنجره ماشین به بیرون نگاه کرد. هوا ابری بود …. ابری و سرد …. دقیق عین حال این روزهایش….

آبان

هنوز قدمی از اتاق خارج نشده بود که چشمش به مادر حافظ افتاد. دست خودش نبود اما به آنی بدنش یخ بست و لرز به اندامش افتاد. می دانست قرار نیست در این خانه از کسی روی خوش ببیند. ترسیده آب دهانش را بلعید و کوتاه زمزمه کرد: سلام

معصومه خانم که در حال پهن کردن سفره بود با صدای آبان به آرامی به سمتش چرخید و با نگاهی یخ زده براندازش کرد.

زیر نگاه یخ زده و سردش بند بند وجودش لرزید… این مادر داغدار بود … محال بود او را نقره داغ کند.

 

مخدر

سیگارش را لب پنجره خاموش کرد و به صفحه تماس هایش خیره شد. طی این دو روز کیمیا نه پیامک هایش را پاسخ داده بود و نه تماس هایش را …….

هر روز کارش شده بود رفتن به آن محله لعنتی. هر روز به امید دیدن کیمیا می رفت و هر بار بعداز جنگ و دعوا با خانواده اش، دست از پا درازتر بر می گشت.

کیمیا حاضر نبود ببیندش و او برای اولین بار بعداز فوت مادرش، حال مرگ داشت.

باغ آلبالو

صدای تقه هایی که به در خورد، نفسش را از شدت شوق بند آورد. بالاخره انتظارهایش به پایان رسیده بود. هراسان از روی تخت برخاست و با قدم های سریعی خودش را جلوی میز آرایشی اش رساند. چادر سفیدش را روی سرش گذاشت و در آینه به تصویرش خیره شد تا خیالش راحت شود که ظاهرش ایرادی ندارد.

چند ضربه کوتاه روی گونه هایش زد تا کمبود رژگونه ای که اجازه استفاده از آن را نداشت، به طریقی کمرنگ کند.

چند نفس عمیق کشید و به سمت در رفت. همزمان با بازکردن در اتاقش مادرش هم در را به روی آن ها باز کرد.

دلفریب

از صبح تمام خانه را از شدت تمیزی برق انداخته بود سه روز از آن صبحی که جواب مثبت داده بود می گذشت و طی تماس کوتاهی که دیشب با علی داشت مطلع شده بود که امروز مرخص می شود.

طی این سه روز حتی پا به کوچه نگذاشته بود تا کسی از حضورش در این خانه بویی نبرد.

چاقو خوردن علی در خانه شان به تنهایی نقل مجالس همسایه ها شده بود. نمی خواست قبل از آن عقد کذایی، تهمت دیگری نیز پایشان نوشته کنند.